قضیه بر می گرده به چند سال پیش، بعد از اینکه مادرم فوت کرد. واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم، اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود! مادرش هم دایم اون رو صدا می زد، لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه. روزهای اول کلی کلافم می کرد. اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن! مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت: شام حاضره، من این ور دیوار جواب می دادم: الان میام! خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم. فکر می کردم مادرمه! می گفت: شال گردن چه رنگی واست ببافم؟ می گفتم آبی. حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد، بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم! راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم، فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می رفت بیرون، موهاش خاکستری بود، همیشه با کلی بر می گشت. یه بار هم جرات کردم و واسش یه نامه نوشتم: "من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم!" تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد. دوستانم فهمیدند تو خونه دارم با خودم حرف می زنم، دلسوزیشون گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان، می گفتن اسکیزوفرنی دارم! توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن. من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می کردم که یکیشون فکر می کرد "استیون اسپیلبرگ" شده، یکی دیگه هم فکر می کرد تونسته با روح "بتهوون" ارتباط برقرار کنه. حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم، اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم، دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره، تنها زندگی می کنه! دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم! تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم. صاف رفتم سراغ زنِ همسایه، اما از اون خونه رفته بود. فقط یه نامه واسم گذاشته بود: من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم، پسرم اگه زنده بود، الان هم سن شما بود.


کریمی مشاور بیمه

پلنگي وحشي به دهكده حمله كرده بود. مردی خردمند همراه با تعدادي از جوانان براي شكار پلنگ به جنگل اطراف دهكده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمي داد و دایم از تله شكارچيان مي گريخت. سرانجام هوا تاريك شد و يكي از جوانان دهكده با اظهار اينكه پلنگ داراي قدرت جادويي است و مقصود آنها را حدس مي زند، خودش را ترساند و ترس شديدي را بر تيم حاكم كرد. مرد خردمند با خوشحالي گفت كه زمان شكار پلنگ فرا رسيده است و امشب حتما پلنگ خودش رانشان مي دهد. از قضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شكارچيان نشان داد و با زخمي كردن جوانيكه به شدت مي ترسيد، سرانجام با تيرهاي بقيه از پا افتاد. يكي از جوانان از مرد خردمند پرسيد: ”چه چيزي باعث شد شما رخ نمايي پلنگ را پيش بيني كنيد؟ در حالي كه شب هاي قبل چنين چيزي نمي گفتيد!؟” مرد خردمند گفت: ” ترس جوان و باور او كه پلنگ داراي قدرت جادويي است، باعث شد پلنگ احساس قدرت كند و خود را شكست ناپذير حس كند. اين ترس ها و باورهاي ترس آور و فلج كننده ما هستند كه باعث قدرت گرفتن زورگويان و قدرت طلبان مي شوند. پلنگ اگر مي دانست كه در تيم شكارچيان كساني حضور دارند كه از او نمي ترسند، هرگز خودش را نشان نمي داد!”


کریمی مشاور بیمه

ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی می کرد. ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ. ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را به عنوان جانشین خود ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می نمایم که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند، ﺑﺨﻮﺍبد! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ، ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ اﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد. فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ن و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ می پرسند ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ می گوید .ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼه ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ. ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭا ندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید. مرد فقیر، ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود و ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ، ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ می گیرد، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ شده ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ بیاورند. ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند، ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ گذاشته ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ می گوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ. ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ . ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست.


کریمی مشاور بیمه

به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. دوباره خوابیدم. بعد پا شدم. به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. فکر کردم هوا که هنوز تاریکه. حتما دفعه ی اول اشتباه دیده ام. خوابیدم. وقتی پاشدم، هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود. سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم. آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی. آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی. بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود. بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست. قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه


کریمی مشاور بیمه

یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد آرام عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشان آماده بشوند! در نهایت خانواده ی لاک پشت، خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان بالاخره جای مناسبی پیدا کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاورده اند. پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود، او قبول کرد که به یک شرط برود و آن شرط اینکه هیچ کس تا وقتی او برنگشته چیزی نخورد! همه قبول کردند و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت . و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال . شش سال . سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت که دیگر نمی توانست به گرسنگی ادامه بدهد، اعلام کرد که قصد دارد غذا بخورد و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید!! -دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم!! نتیجه اخلاقی: بعضی از ما زندگیمان، صرف انتظار کشیدن برای این می شود که دیگران به تعهداتی که از آنها انتظار داریم عمل کنند. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام می دهند هستیم که خودمان (عملا) هیچ کاری انجام نمی دهیم!


کریمی مشاور بیمه

شیرین پشت ویترین مغازه کفش ی ایستاده بود، قیمتها را می خواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه می کرد، تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد بعد از آن، دیگر کفشها را نگاه نکرد، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود. آن شب سر سفره شام، به پدرش گفت که می خواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد. بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخرش! شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود. فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش ی رفت. مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی!! برای تو زشته! و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای . آن شب شیرین خواب دید همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه می دارد، کفشهایش معلوم نمی شود. شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود، با نامزدش به رفته بودند، کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل شیرینم کشید، به مهرداد گفت: چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد. بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای هزارمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه، دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادر زن پسرمون!!! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد. بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش, که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم می . این را تمام فامیل می دانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین می خندید و می گفت: کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود. پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت: مامان برات کفش نارنجی م که شانس میاره بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید. دلش می خواست بخندد، اما گریه امانش نمی داد. در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش ی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد. نوه اش او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد. شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش می رقصد. وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی می خرم. م. مظفری عزيزای من، همين امروز كفشهاى نارنجى زندگيتون رو بخريد، تاهفتاد سالگى صبر نكنيد، اين زندگى مال شماست! لطفا سكان زندگيتون رو، خودتون به دست بگيريد!


کریمی مشاور بیمه

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی، از سربازان خود جدا افتاد. گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند. ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست ی، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد. او وارد مغازه شد و نفس نفس ن و التماس کنان فریاد زد : ” خواهش می کنم جان من در خطر است، نجاتم دهید. کجا می توانم پنهان شوم ؟ ” پوست پاسخ داد:”عجله کنید. اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید.” و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد. پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : “ او کجاست؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد.“ علی رغم اعتراض پوست ، قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند. پوست به طرف ناپلئون برگشت و پرسید: ”باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم، اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید؟” ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید: ”با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟ - محافظین!!! این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم!” سربازان، پوست بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند. مرد بیچاره چیزی نمی دید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد. سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت: ” آماده … هدف … با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه می شد … ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست. سپس ناپلئون به آرامی گفت: "حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟“ بعضی از احساسات را هرگز نمی شود به زبان آورد!!!


کریمی مشاور بیمه

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید كه در انتظار او بود. -بابا! یك سوال از شما بپرسم؟ -بله حتماً. چه سوالی؟ -بابا شما برای هر ساعت كار چقدر پول می گیرید؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد: این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می پرسی؟! -فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت كار چقدر پول می گیرید؟ -اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار. پسر كوچك در حالی كه سرش پایین بود، آه كشید. بعد به مرد نگاه كرد و گفت: می شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟ مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود كه پولی برای اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز كار می كنم و برای چنین رفتارهای كودكانه ای وقت ندارم. پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست نشست. بعد از حدود یك ساعت مرد آرام شد و فكر كرد كه شاید با پسر كوچكش خیلی خشن رفتار كرده است. شاید واقعا او به 10 دلار برای چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینكه خیلی كم پیش می آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد. - خواب هستی پسرم ؟ - نه پدر بیدارم. - من فكر كردم شاید با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی كردم. بیا این هم 10 دلاری كه خواسته بودی. - پسر كوچولو نشست خندید و فریاد زد: متشكرم بابا! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسكناس مچاله بیرون آورد. مرد وقتی دید پسر كوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و گفت با اینكه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول كردی؟ بعد پسر به پدرش گفت: برای اینكه پولم كافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آیا می توانم یك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم. خیلی از ما با قضاوت سریع خود باعث شکستن دل عزیزانمان می شویم. بیایید زود قضاوت نکنیم!


کریمی مشاور بیمه

ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺩﻭ ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻔﺖ ﺧﻮﺩ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺗﭙﻞ ﻣﭙﻞ ﺷﮑﺎﺭ می کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ می برد. ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺟﻔﺖ ﺧﻮﺩ ﻋﺸﻖ می ورزید ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻟﺒﺮﯼ می کرد. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺜﻞﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ. ﯾﮏ ﺷﺐ ﺗﻮﯼ ﺗﺨﺖ، ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺟﻔﺘﺶ ﮔﻔﺖ: - ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ؟ ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺍﻭﻫﻮﻡ، ﭼﺮﺍ نمی خوابی؟ ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻧمی دونم، خوابم نمی بره، راستش می خوام ﯾﻪﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻢ ﻭﻟﯽ می ترسم ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﯽ!! ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺟﻮﻥ ﺩﻟﻢ، ﺑﮕﻮ ﻋﻤﺮﻡ !! ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﯽ ﻗﺮﺑﻮ نت ﺑﺮﻡ ﻣﻦ !! ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﻭﺯﺍ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺮﯼ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺮﻧﻤﯿﮕﺮﺩﯼ، ﻣﻦ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮﻣﯿﺮﻩ ﻭ نمی دونم ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ! ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺧﺐ؟! ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻣﻦ ﺑﭽﻪ می خوام ﻋﺰﯾﺰﻡ! ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﺗﻮﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﻭﻧﮓ ﻭﻧﮓ ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ، ﻗﺒﻠﻦ ﮐﻠﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻧﯿﺎﺭﯾﻢ. ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: می دونم ﺟﻮﺟﻮ، ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺩﻡ ﺩﺭﺍﺯﺕ ﺑﺮﻡ، ﺧب ﻣﻦ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﻣﯿﺮﻩ، ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﻋﺎﺧﻪ؟؟ ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻧﺮ: ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺮﻡ یه موبایل می گیرم برات. واتس آپ و وی چت هم نصب می کنم تاﺳﺮﮔﺮﻡ ﺑﺸﯽ، ﺧﻮﺑﻪ؟؟ ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭ ﻣﺎﺩﻩ: ﻋﺎشقتم، ﻋﺸﻘﻢ!!! ﻭ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺴﻞ ﺩﺍﯾﻨﺎﺳﻮﺭﻫﺎ ﻣﻨﻘﺮﺽ ﺷﺪ حالا بشين هي با موبايلت ور برو!!


کریمی مشاور بیمه

زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد! آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: - وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است. وقتی منشی به خانه زن رسید، . زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: - نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب داد: -نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند.حتی شیطان هم فرمان می برد!


کریمی مشاور بیمه

دختر جوانی از مکزیک برای یک ماموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد. پس از دو ماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون: لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که در این مدت ده بار به تو خیانت کرده ام و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. مرا ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست. با عشق: روبرت دختر جوان، رنجیـده خاطر از رفتار و بی وفایی مرد، در جواب، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی . خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را همراه با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون: روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را از میان عکس های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان.


کریمی مشاور بیمه

ی وارد خانه یکی از ثروتمندان شد و به اتاقی که گاو صندوق در آن بود رفت. ناگهان چشمش به پلاکی افتاد که روی آن نوشته بود: دسته کوچکی را که کنار صندوق جنب جا کلیدی وجود دارد آهسته بکشید تا درب صندوق باز شود. ولی به محض این که آن دسته را کشید ناگهان تمام چراغ ها روشن شد و زنگ پر صدایی در ساختمان طنین انداخت. همین که خواست فرار کند، صاحبخانه را هفت تیر به دست مقابل خود دید. رو به صندوق کرده گفت: از ما که گذشت ولی این را بدون دروغگو دشمن خداست!


کریمی مشاور بیمه

اسمش احمد بود. ما همه می دانستیم که پدرش فوت کرده و مادرش با کار در منازل مخارج زندگی آنها را فراهم می نماید. اما خود احمد بسیار پسر درسخوان و نمونه ای بود. مودب و با وقار، خانه ما هم می آمد و هم بازی من بود. مرحوم پدرم هم احمد را خیلی دوست داشت و به او احمد آقا می گفت و برخلاف دیگر دوستانم همیشه با او خوش و بش می کرد. آن روز صبح معاون مدرسه آمد سر کلاس و اسم چند نفر را خواند از جمله احمد را که بروند دفتر ولی احمد نرفت. من که پرسیدم:چرا؟ گفت: در این ایام به ما کت و شلوار می دهند. مادرم می گوید: تو نمی خواهی بگذار کسانی که نیازمند ترند بگیرند! کرامت و بزرگی احمد همیشه یادم است گرچه بیش از سی سال از آن روز ها می گذرد.


کریمی مشاور بیمه

مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و می شکنه مرد هم همونجا خوابش می بره. زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه. صبح که مرد از خواب بیدار می شه؛ انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده. مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته، میره آشپزخونه تا یه چیزی بخوره. که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته. زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست. من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت کنم. زود بر می گردم پیشت عشق من. دوست دارم خیلی زیاد. مرد که خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ پسرش میگه: دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره، تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی: هی خانوووم، تنهام بزار، بهم دست نزن، من ازدواج کردم و .


کریمی مشاور بیمه

هر کس او را می دید ناخود آگاه سرش را پایین می انداخت. عده ای هم از کنارش عبور می کردند، بدون اینکه حتی متوجه حضورش بشوند. گوشه ای نشسته بود با صورت آفتاب سوخته، دست های کار کرده و نگاهی مهربان غرق در کار خود، انگار بین او و دور و برش حفاظ نامریی کشیده بودند. این نگاه های آزار دهنده، سر و صدای خیابان و آفتاب تند مرداد ماه هیچ کدام در فضای شاد اطرافش نفوذ نمی کرد. به او که رسیدم، بی اختیار سرم را پایین انداختم، زیاد کهنه نبودند اما لایه ضخیمی از گرد و غبار رویشان جا خوش کرده بود. با خود فکر کردم: اگر برس کفاش رویشان کشیده شود تمیز و براق نمی شوند. سه دقیقه بعد کفشهایم براق شده بود، چشمان پیرمرد هم برق می زد.


کریمی مشاور بیمه

گویند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زمانی) با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را یك جا بسته با خود برداشت . در راه گرفتار راهن شدند. غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت: این بسته را از من نگیرید دیگر هر چه دارم از آن شما. ان را طمع زیادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چیزى نیافتند. ى پرسید كه این ها چیست؟ چون غزالى وى را به آنها آگاهى داد، راهزن گفت: علمى را كه ببرد به چه كار آید. این سخن ، در غزالى اثرى عمیق گذاشت و گفت: پندى به از این از كسى نشنیدم و دیگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد. آرى بهترین دفتر دانش و صندوق علوم براى انسان گوهر جان و گنجینۀ سینۀ او است. باید دانش را در جان جاى داد و بذر معارف و علوم را در مزرعۀ دل به بار آورد كه از هر گزند و آسیبى دور، و دارایى واقعى آدمى است.


کریمی مشاور بیمه

جیم و ادوارد دوستان صمیمی بودند تا اینکه وارد بازار کار شدند. با این تفاوت که ادوارد به سختی کار می کرد و پله های ترقی را یکی یکی طی می کرد، اما جیم فقط می خورد و می خوابید و تفریح می کرد. سالها گذشت و ادوارد به جایی رسید که دیگر بالا رفتن از پله های ترقی برایش سخت و غیر ممکن شد، در همین حال صدای جیم را از آن بالا بالا ها شنید که با خنده می گفت: ادوارد عزیزم خسته نباشی، اما یادت باشد در قرن بیست و یکم، برای رسیدن به موفقیت به جای بالا رفتن از پله های ترقی، باید سوار آسانسور ترقی شد!


کریمی مشاور بیمه

روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی. اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری. دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی. سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی. پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم. چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.


کریمی مشاور بیمه

کمی پس از آن که آقای داربی از دانشگاه مردان سخت کوش مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که «نه» گفتن لزوما به معنای نه نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند. عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: چه می خواهی؟ کودک جواب داد: مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم. عمو جواب داد: ندارم، زود برگرد به خانه ات. کودک جواب داد: چشم قربان. اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: مگر نگفتم برو خانه. زود باش. دخترک گفت: چشم قربان. اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: مادرم 50 سنت را می خواهد. عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.


کریمی مشاور بیمه

روزی پیش گوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند. پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه رابرایش بسازند. معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان های مختلف سنگ های محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت. پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیشگو، وارد اتاق سری شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سری هم چند شعاع آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف های این اتاق سری را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیری شود. سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است. معلوم است که پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد. پیش گویی منجم پادشاه به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیشگو رقم خورده بود.


کریمی مشاور بیمه

روزی روزگاری پادشاهی بی خرد می زیست که فکر می کرد خیلی عاقل است. یک روز او افراد قصر را جمع کرد تا به آنها نشان دهد که چه قدر عاقل است. او به آنها گفت که درباره ی ات کشف علمی عجیبی کرده است. او یک مگس را روی کف دست خود قرار داد. سپس با صدای بلند به ه فرمان داد که پرواز کند. مگس پرواز کرد، دور اتاق چرخید و دوباره روی کف دست پادشاه نشست. سپس پادشاه پاهای مگس را کند و دوباره فرمان داد تا پرواز کند. مگس پرواز کرد، دور اتاق چرخید و دوباره روی کف دست پادشاه نشست. سپس پادشاه بال های مگس را کند و با صدای بلند به مگس فرمان داد که پرواز کند. مگس بیچاره تلاش کرد، ولی نتوانست پرواز کند. پادشاه با غرور به جمعیت رو کرد و کشف بزرگ خود را چنین اعلام کرد: ات بدون بال نمی توانند پرواز کنند؛ زیرا به بال هایشان نیاز دارند تا فرمان پادشاه را بشنوند.


کریمی مشاور بیمه

پادشاهی از وزیرش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وزیر غلامی داشت که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ او حکایت بازگو کرد. غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن را می دانی؟ پس برایم بازگو . اول آنکه خدا چه می خورد؟ -غم بندگانش را، که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ رابرمی گزینید؟ -آفرین غلام دانا. - خدا چه می پوشد؟ -رازها و گناه های بندگانش را - مرحبا ای غلام. وزیر که ذوق زده شده بود، سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت وسومین را پرسید. غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی. -چه کاری؟ -ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم. وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند. پادشاه با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر ای چه حالیست تو را؟ و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست كه شاه، وزیری را در خلعت غلام وغلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید. پادشاه از درایت غلام خشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.


کریمی مشاور بیمه

روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ می شود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده می گوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام و نمی دانم. در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد و دیوار براق از هم جدا شد و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت. هر دو خیلی‌ متعجب تماشا می کردند که ناگهان، دیدند شماره‌ها بطور مع و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد. پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا !!


کریمی مشاور بیمه

جوانی می خواست زن بگیرد. به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد و گفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است. پیرزن گفت: اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود. جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد. پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است؛ اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد. جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است. پیرزن گفت: درست است، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد. جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است. پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی، خرج برایت نمی تراشد. جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد. پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.


کریمی مشاور بیمه

ماجرایی که برایتان می نویسم مربوط است به دهها سال قبل که طی آن، پدربزرگ پدربزرگم مرد و زنده شد! محمد علی یک انسان خوب و با تقوا بود که تمام زندگی اش برای مردم و مخصوصاً هم ولایتی هایش آموزنده و پر از درس بود! آن روزها به خاطر نبودن وسایل نقلیه، غیر از الاغ و گاری، اگر کسی راهی دیار امام رضا (ع) می شد، چنان اعتباری پیدا می کرد که می توان گفت مشهدی شدن آن روزها دست کمی از حاجی شدن امروز نداشت! به همین خاطر هم محمد علی وقتی بعد از مرگ پدرش چندین قطعه زمین و دهها گوسفند و بز به ارث برد، از آنجایی که مردی مومن بود، به اندازه ای که زن و فرزندانش لازم داشته باشند برایشان زمین و مال و احشام گذاشت و سپس با فروختن بقیه ارث پدریش، راهی مشهد مقدس شد. او بعد از آمدنش از سرزمین امام غریب تبدیل به انسان مومنی شد که تمام اهالی به نامش قسم می خوردن و حاضر بودن پشت سرش نماز بخوانند! همان طوری که گفتم مشهدی محمد علی مرد پرهیزگاری بود و هیچ کس از او خطا و گناهی به یاد نداشت. او هر چه پیرتر می شد بیشتر خدا ترس می شد! از جمله کارهایش این بود که هر کس در ولایت ما و یا سایر روستاها فوت می کرد، او حتماً خودش را به مراسم کفن و دفن می رساند و طبق رسمی که در گذشته خیلی مرسوم بود و در زمان حال هم بعضی ها آن را انجام می دهند، قبل از اینکه میت را در قبر بخوابانند، مشهدی محمد علی به درون قبر می رفت و به اندازه خواندن یک فاتحه داخل قبر می خوابید و اعتقاد داشت که: هر کس در زمان حیاتش داخل قبر بخوابد، بعد از مرگ دچار تنگی قبر نمی شود. اما مشکل بزرگ این بود که هر بار محمد علی این کار را می کرد، تا چند روز و حتی چند هفته، فقط اشک می ریخت و برای آمرزش خود طلب بخشش می کرد و می گفت: نمی دانم چرا از مرگ می ترسم. این در حالی بود که همه می دانستند مشهدی محمد علی انسان بسیار پاک و مومنی است. تا اینکه سرانجام خداوند ترس او را از مرگ از بین برد. لحظات پس از مرگ قربانعلی که یکی از چوپانان قدیمی روستا بود، به رحمت خدا رفته بود و تمام اهالی هنگام به خاک سپردنش حاضر بودند که طبق معمول مشهدی محمدعلی سوره الرحمن را قرائت کرد و رفت داخل قبر دراز کشید و اهالی هم فاتحه ای خواندند و منتظر ماندند تا پیرمرد مومن از داخل قبر بیرون بیاید. اما نیامد. ابتدا فکر کردند محمد علی دعایش طول کشیده، اما وقتی دیدند جواب کسی را نمی دهد، با عجله درون قبر پریدند و. ناگهان صدای فغان و روستایی ها به آسمان رفت، چرا که محمد علی مرده بود! فاجعه خیلی بزرگ بود، نه فقط به این خاطر که مشهدی آدم خوبی بود بلکه چون تا آن روز چنین اتفاقی رخ نداده بود همه گیج و منگ شده بودند. بعضی ها می گفتند: حالا که محمد علی داخل قبر مرده، هم این جا دفنش کنید. اما بزرگان ده نظر مردم را رد کردند و گفتند: میت باید شسته و کفن بشه. این طوری بود که مردم جنازه مشهدی را روی دست به غسالخانه بردند. ناگفته نماند که به همین سادگی نیز حکم مرگ پیرمرد صادر نشد، چرا که هشت یا نه نفر از مردان با تجربه روستا از جمله کدخدا که بسیار مرد دنیا دیده ای محسوب می شد نبض او را گرفتند و قبلش معاینه کردند و همه گفتند: خدا مشهدی محمد علی را بیامرزد. خلاصه حدود یک ساعت طول کشید تا محمد علی را از قبرستان به غسالخانه بردند و او را روی تخت مخصوص غسالخانه خواباندند و همان طور که مردم دعا می خواندند و زن و فرزندانش اشک می ریختند، شروع کردند به شستن تن و بدن و. ناگهان مشهدی محمد علی نفس پر صدایی را از سینه بیرون داد که در نتیجه تعداد زیادی از مردم جیغ کشیدند و از ترس گریختند و حتی دو، سه نفر هم بی هوش شدند، اما محمد علی پس از اینکه چند بار سرفه کرد، نیم خیز شد و نگاهی به اطرافش انداخت و بعد از اینکه صلوات فرستاد، لبخندی بر لب نشاند و گفت: خدا شکرت. پس از آن واقعه، مشهدی محمد علی هراز گاهی آن کار را تکرار می کرد و درون قبر می خوابید، اما دیگر از مردن هراسی نداشت! چرا که مشاهداتش را در زمان مردن این روایت می کرد: اگر ببینید چه فرشته های مهربانی به استقبالتان می آیند و اگر باغ بهشت را به چشم نظاره کنید و اگر ببینید که خانه آخرتتان چقدر قشنگ است، هرگز از مرگ نخواهید ترسید! به خدا دنیا ارزش دل بستن ندارد، دل کسی را نشکنید و به همه خوبی کنید. هیچ عمل نیکی بی جواب نمی ماند. مشهدی محمد علی اینها را می گفت و گریه می کرد.


کریمی مشاور بیمه

آخرین دقایق کلاس است و دانشجویان منتظر به پایان رسیدن درس. در کلاس بسته است و صدای استاد بین چهار دیواری پژواک بر می دارد، ناگهان لرزش خفیفی ساختمان را فرا می گیرد و یکی از دانشجوهای پسر که ادعاهایش همه را کشته، یک مرتبه وحشت زده می شود و مثل گلوله طول کلاس را طی و در را باز می کند و همان طور که فریاد می زند «زلزله» به سرعت فرار می کند. بقیه دانشجو ها هم ترسیده اند و هم بهت زده شده اند، یکی دو نفر نیم خیز هم می شوند و . اما ناگهان صدای کامیونی از کوچه بغل ساختمان دانشگاه می گذرد به گوش می رسد و ساختمان باز هم می لرزد، بچه ها می زنند زیر خنده. دانشجوی پر ادعا بر می گردد. از خجالت سرخ شده و برای اینکه با کسی حرف نزند می رود ته کلاس می نشیند. چند دقیقه بعد ساختمان کاملاً می لرزد. این بار استاد هم مثل دانشجویانش می گریزد. دانشجوی پر ادعا می خندد . اما این بار واقعا زلزله بود و در این میان فقط یک دانشجو در زلزله کشته شد. یک دانشجوی پر ادعا.


کریمی مشاور بیمه

هیچ امیدی به بهبود وضع زندگیش نداشت و فقط خوشحال بود که زنش با همه سختی ها و بی پولی هایش می سازد و . تا اینکه یک روز صبح وقتی از جلو بانک سر میدان می گذشت، این متن را روی پارچه ای زرد خواند: « آقای فرید . ، مشتری این شعبه، برنده جایزه یک میلیارد ریالی .» چنان ذوق زده شد که نمی دانست چه کند، اما قبل از رفتن به بانک راهی خانه شد و خبر را به زنش داد تا او هم خوشحال شود و . اما خوشحالی زن کوتاه بود، چرا که شوهرش فکرهای جدیدی در سر داشت و با یک بهانه، همه چیز را به هم ریخت و به زنش گفت: « با این ثروتی که من دارم باید از یک خانواده پولدار بالای شهر زن جدید بگیرم و .» زن بیچاره معطل نکرد و به خانه پدر رفت. مرد نیز که احساس راحتی می کرد به سوی بانک راه افتاد و . ببخشید آقای .، شما تابلو را خوب نگاه کنید، نوشته «فربد» نه فرید! این را کارمند بانک گفت و فرید به زن کهنه اش می اندیشید.


کریمی مشاور بیمه

دو برادر دوقلو بودند که به سختی می‌شد آن دو را از یکدیگر تشخیص داد. این دو برادر سال‌ها پیش خانواده خود را از دست داده بودند. یکی صاحب چند گاه زنجیره‌ای بزرگ طراحی و لباس در سراسر دنیا بود و آن دیگری صاحب یک تعمیرگاه بی‌رونق در گوشه‌ای دورافتاده از شهر بود. در یک سفر که با هم داشتند، بر اثر حادثه‌ای، هر دو حافظه خود را از دست دادند و پس از چند ماه درمان ناموفق در برگرداندن حافظه، در تشخیص هویت واقعی آنان اشتباه شد. او که فقیرتر بود را به عنوان صاحب چندین گاه بزرگ به دفتر کارش بردند و دیگری را که در حقیقت همان ثروتمند بود، به عنوان تعمیرکار فقیر به دوستان تعمیرگاهی‌اش سپردند. یک سال گذشت. آن دو نفر هنوز هم حافظه خود را به دست نیاورده بودند. در واقع تا آخر عمر نمی‌توانستند گذشته خود را به یاد آوردند. برادری که صاحب ثروتی عظیم شده بود، ذهنی بی‌برنامه و نامرتب داشت و در عرض کمتر از یک سال با بی‌نظمی و بی‌فکری همه دار و ندارش را از دست داد و صاحب گاه کوچکی در حومه شهر شد. برادر ثروتمندی که فقیر شده بود در عرض یک سال همان تعمیرگاه ضعیف حومه شهر را به بزرگ‌ترین مجموعه تعمیر و تنظیم خودرو در سراسر کشور تبدیل کرد و تصمیم داشت یک مجموعه زنجیره‌ای از خدمات و پشتیبانی خودرو را برای چندین خودروساز در چندین کشور برپا سازد. دوقلوهای همسان ویژگی‌های فردی متفاوتی داشتند که می‌توانست یکی را از اوج بدبختی به ثروت تضمینی برساند و آن دیگری را از بهترین موقعیت به وضعیت یک فرد مسکین و درمانده با درآمد کم تنزل دهد. نکته! خیلی‌ها گمان می‌کنند چاره کار آنها فقط سرمایه اولیه زیاد است و حمایت و پشتیبانی بی قید و شرط از سوی دیگران. متأسفانه هنوز هم کم نیستند کسانی که گمان می‌کنند پول و سرمایه به تنهایی خوشبختی می‌آورد. البته فکر، نظم و برنامه‌ریزی هم بدون پول و ثروت به هیچ جا نمی‌رسد.


کریمی مشاور بیمه

در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه ای از جیب خود بیرون آورد. رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا می اندازم، اگر رو بیاید پیروز می شویم و اگر پشت بیاید شکست می خوریم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند! پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: قربان، شما واقعاً می خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟ فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود! نکته! هرگز اجازه ندهید هیچ کسی، تحت هیچ شرایطی، با گفته های مایوسانه و دلسرد کننده خود، رنگ بیمار نا امیدی و یاس را به شما نشان دهد! همیشه در حفظ روحیه شاد خود و عزیزانتان به جد تلاش کنید! تا زمانی که امید در دلهاتان زنده است، هیچ نیرویی توان نابودی خوشبختی تان را ندارد. ضعف روحی و ترس و افسردگی، بهترین وسایلی هستند که نیروهای منفی می توانند با آنها، بر مردمان غلبه کرده و آنها را بازیچه و فرمانبردار خود سازند. پس قوی باشید!!!


کریمی مشاور بیمه

شخصی به یکی از موسسات همسریابی مراجعه کرد و گفت: “من به دنبال یک همسر می گردم. لطفاً به من کمک کنید تا همسر مناسبی پیدا کنم.” مسئول مربوطه پرسید: لطفاً خواسته های خودتان را بگویید. - “خوشگل، مودب، شوخ طبع، اهل ورزش، با معلومات، خوب آواز بخواند، در تمام ساعاتی از روز که در خانه هستم و بیرون نرفتم بتواند من را سرگرم کند، وقتی به همدم احتیاج دارم برای من داستان های جالبی تعریف کند و هر وقت که خواستم استراحت کنم ساکت باشد. مسئول موسسه با دقت به حرف های او گوش کرد و در پاسخ گفت: فهمیدم. شما به تلویزیون احتیاج دارید!! نکته! مثلی هست که می گوید: زوج بی نقص از یک زن کور و یک مرد کر درست شده است، زیرا زن کور نمی تواند خطاهای شوهر را ببیند و مرد کر قادر به شنیدن غرغرهای زن نیست. بسیاری از زوج ها در مراحل اول آشنایی کور و کر هستند و رویای یک رابطه بی نقص را می بینند. بدبختانه، وقتی هیجان های اولیه فرو می نشیند، بیدار می شوند و متوجه می شوند که ازدواج به معنی بستری از گل های رُز نیست و آن زمان کابوس آغاز می شود.


کریمی مشاور بیمه

راهبي در نزديکي معبد زندگي مي کرد. در خانه روبرويش، يک روسپي اقامت داشت! راهب که مي ديد مردان زيادي به آن خانه رفت و آمد دارند، تصميم گرفت با روسپی صحبت کند. - زن را سرزنش کرد: تو بسيار گناهکاري! روز و شب به خدا بي احترامي مي کني. چرا دست از اين کار و گناه کبیره نمي کشي؟ چرا کمي به زندگي بعد از مرگت فکر نمي کني …؟! زن به شدت از گفته هاي راهب شرمنده شد و از صميم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنين از خدا خواست که راه تازه اي براي امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه ديگري براي امرار معاش پيدا نكرد بعد از يک هفته گرسنگي، دوباره به روسپيگري پرداخت. اما هر بار که خود را به بيگانه اي تسليم مي کرد، از درگاه خدا آمرزش مي خواست . راهب که از بي تفاوتي زن نسبت به اندرز او خشمگين شده بود، فکر کرد: از حالا تا روز مرگ اين گناهکار، مي شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!! و از آن روز کار ديگري نکرد جز اين که زندگي آن روسپي را زير نظر بگيرد. هر مردي که وارد خانه مي شد، راهب ريگي را در ظرفی می ریخت و ریگی را بر ريگ هاي ديگر مي گذاشت .مدتي گذشت . راهب دوباره روسپي را صدا زد و گفت: اين کوه سنگ را مي بيني؟ هر کدام از اين سنگها نماينده يکي از گناهان کبيره اي است که انجام داده اي. آن هم بعد از هشدار من! دوباره مي گويم: مراقب اعمالت باش! زن به لرزه افتاد. فهميد گناهانش چقدر انباشته شده است. به خانه برگشت. اشک پشيماني ريخت و دعا کرد: پروردگارا کي رحمت تو مرا از اين زندگي مشقت بار آزاد مي کند؟ خداوند دعايش را پذيرفت. همان روز، فرشته ي مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا، از خيابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد . روح روسپي، بي درنگ به بهشت رفت. اما شياطين، روح راهب را به دوزخ بردند!! در راه، راهب ديد که بر روسپي چه گذشته و شِکوه کرد: خدايا، اين عدالت توست؟ من که تمام زندگي ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام، به دوزخ مي روم و آن روسپي که فقط گناه کرده، به بهشت مي رود؟! يکي از فرشته ها پاسخ داد: " تصميمات خداوند همواره عادلانه است تو فکر مي کردي که عشق خدا فقط يعني فضولي در رفتار ديگران و اینکه برای رفتار آنها به قضاوت بنشینی!! هنگامي که تو قلبت را سرشار از گناه فضولي مي کردي، اين زن روز و شب دعا مي کرد. روح او پس از گريستن، چنان سبک مي شد که توانستيم او را تا بهشت بالا ببريم. اما آن ريگ ها چنان روح تو را سنگين کرده بودند که نتوانستيم تو را بالا ببريم !!! نتیجه داستان برخی از ما چنان خود را بی گناه و پاک می دانیم که در مقابل هر کلام یا عملی که به نظرمان خلاف شرع بیاید، به دیگران تهمت کفر می زنیم! بهتر است هرگز دیگران را قضاوت نکنیم و فقط سعی کنیم تا اگر کاری از دستمان برای رضای خدا بر می آید، در جهت فرااهم کردن امکانات رفاه برای همنوعانمان تلاش کنیم تا ریشه فقر کنده شود.


کریمی مشاور بیمه

در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار می گیرد. روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی می کرد. او را به کناری بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره می کنند و به تو و حرفها و کارهایت می خندند، از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت: «مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه می توانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟» جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد! دوباره از او پرسیدم: قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن گفت: قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن می کردند. پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاکسپاری، بدون گریه هم می شود؟ جواب داد: «مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟


کریمی مشاور بیمه

گفته می‌شود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازه شهر آتن می‌نشست و به غریبه‌ها خوشامد می‌گفت. روزی غریبه‌ای نزد او رفت و گفت: “من می‌خواهم در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟” سقراط پرسید: “در زادگاهت چه جور آدم‌هایی زندگی می‌کنند.” مرد غریبه گفت: “مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می‌گویند، حقه می‌زنند و ی می‌کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده‌ام.” سقراط چنین جواب داد: “مردم اینجا هم همانگونه‌اند. اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه می‌دادم.” چندی بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط می‌آید و درباره مردم همان سوال را می‌کند. سقراط از او هم همان سوال را می پرسد: “آدم‌های شهر خودت چه جور آدم‌هایی هستند؟” غریبه پاسخ داد: “فوق‌العاده‌اند، به هم کمک می‌کنند و راستگو و پرکارند. چون می‌خواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم.” سقراط اندیشمند پاسخ داد: “اینجا هم همینطور است. چرا وارد شهر نمی‌شوی؟ مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می‌کنی!" نکته: ما دنیا را آنگونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را می بینیم که در درون ما وجود دارد. انسانی که مثبت و مهربان باشد،هرکجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است، جز نیکویی چیزی نخواهد دید و انسان کج اندیش و منفی باف نیز به هرکجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش، چیزی را تجربه نخواهد کرد. وقتی تغییر نکنیم هرکجا برویم آسمان همین رنگ است !!!


کریمی مشاور بیمه

کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی درحومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند. زمانی که کلیسا را دیدند، دلشان از شور و شوق آکنده بود. کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت. دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی 24 دسامبر آماده شود. کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند. کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند. دیوار ها را با کاغذ دیواری پوشاندند. جاهایی را که رنگ لازم داشت، رنگ زدند و کار های دیگری را که باید می کردند، انجام دادند. روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقریباً رو به پایان بود. روز 19 دسامبر باران تندی گرفت که دو روز ادامه داشت. روز 21 دسامبر پس از پایان بارندگی، کشیش سری به کلیسا زد، وقتی وارد تـالار کلیسا شد، نزدیک بود قلب کشیش از کار بیافتد. سقف کلیسا چکه کـرده بود و در نتیجه بخش بزرگی از کاغذ دیواری به اندازه ای حدود 6 متر در 5/2 متر از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود. کشیش در حالیکه همه خاکروبه های کف زمین را پاک می کرد، با خود اندیشید که چاره ای جز به عقب انداختن برنامه شب کریسمس ندارد. در راه بازگشت به خانه دید که یکی از گاه های محلّه، یک حـراج خیریه برگزار کرده است. کشیش از اتومبیلش پیاده شد و به سراغ حـراج رفت. در بین اجناس حراجی، یک رومیزی بسیار زیبای شیری رنگ دستبافت دید که به طرز هنرمندانه ای روی آن کار شده بود. رنگ آمیزی اش عالی بود. در میانه رو میزی یک صلیب گلدوزی شده به چشم می خورد. رومیزی درست به اندازه سوراخ روی دیوار بـود. کشیش رومیزی را و به کلیسا برگشت . حالا دیگر بارش برف آغاز شده بود. زن سالمندی که از جهت رو به روی کشیش می آمد دوان دوان کوشید تا به اتوبوسی که تقریباً در حال حرکت بود برسد، ولی تلاشش بی فایده بود و اتوبوس راه افتاد. اتوبوس بعـدی 45 دقیقه دیگر می رسید. کشیش به زن پیشنهاد کرد که به جای ایستادن در هوای سـرد به درون کلیسا بیاید و آنجا منتظر شود. زن دعوت کشیش را پذیرفت و به کلیسـا آمـد و روی یکی از نیمکت های تالار نیایش نشست. کشیش رفت نردبان را آورد تا رومیـزی را روی دیوار نصب کند. پس از نصب، کشیش نگاه رضایت مندانه ای به پرده آویخـتـه شـده کرد، باورش نمی شد که این قدر زیبا باشد. کشیش متوجه شد که زن به سوی او می آید. زن پرسید: این رومیزی را از کـجا گرفته اید؟ و بعد گوشه رومیزی را به دقت نگاه کرد. در گوشه آن سه حـرف گلدوزی شده بود. این ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگی او بودند. او 35 سال پیش این رومیزی را در کشور اتریش درست کرده بود. وقتی کشیش برای زن شرح داد کـه از کجا رومیزی را ه است. باورکردنش برای زن سخت بود. سپس زن برای کشیش تعریف کرد که چگونه پیش از جنگ جهانی دوم، او و شوهرش دراتریش زندگی خوبی داشتند، ولی هنگامی که هیتلر و نازی ها سر کار آمدند، او ناچار شد اتریش را ترک کند. شوهرش قرار بود که یک هفته پس از او، به وی بپیوندد ولی شوهرش توسط نازی ها دستگیر و زندانی شد و زن دیگر هرگز شوهرش را ندید و هرگز هم به میهنش برنگشت. کشیش می خواست رومیزی را به زن بدهد، ولی زن گفت: بهتر است آن را برای کلیسا نگه دارید. کشیش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبیل به خانه اش برساند و گفت این کمترین کاری است که می توانم برایتان انجام دهم. زن پذیرفت. زن در سوی دیگر شهر، یعنی جزیره استاتن زندگی می کرد و آن روز برای تمیز کردن خانه یک نفر به این سوی شهر آمده بود. شب کریسمس برنامه عالی برگزار شد. تالار کلیسا تقریباً پـر بود. موسیقی و روح حکمفرما بر کلیسا فوق العاده بود. در پایان برنامه و هنگام خداحافظی، کشیش و همسرش با یکایک میهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند، بسیاری از آنها گفتند که باز هـم بـه کلیسا خواهند آمد. وقتی کشیش به درون تالار نیایش برگشت مرد سالمندی را که در نزدیکی کلیسا زندگی می کرد، دید که هنوز روی نیمکت نشسته است. مرد از کشیش پرسید کـه این رومیزی را از کجا گرفته اید؟ و سپس برای کشیش شرح داد که همسرش سال ها پیش در اتریش که رومیزی درست شبیه به این درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو رومیزی عیناً شکل هم باشند. مرد به کشیش گفت که چگونه توسط نازی ها دستگیر و زندانی شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پیدا کند. پس از شنیدن این سخنان، کشیش به او یاد آور شد که هیچ رویدادی بی دلیل نیست و به مرد گفت: اجازه بدهید با ماشین دوری بزنیم و با هم گفت و گویی داشته باشیم. سپس او را سوار اتومبیل کرد و به جزیره استاتن و خانه زنی که سه روز پیش او را دیده بود، برد. کشیش به مرد کمک کرد تا از پله های ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتی جلوی درآپارتمان زن رسید، زنگ در را به صدا درآورد. وقتی زن در را باز کرد، صحنه دیدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدنی بود. آنچه خواندید یک داستان واقعی بود که توسط کشیش راب رید گزارش شده است.


کریمی مشاور بیمه

کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی درحومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند. زمانی که کلیسا را دیدند، دلشان از شور و شوق آکنده بود. کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت. دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی 24 دسامبر آماده شود. کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند. کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند. دیوار ها را با کاغذ دیواری پوشاندند. جاهایی را که رنگ لازم داشت، رنگ زدند و کار های دیگری را که باید می کردند، انجام دادند. روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقریباً رو به پایان بود. روز 19 دسامبر باران تندی گرفت که دو روز ادامه داشت. روز 21 دسامبر پس از پایان بارندگی، کشیش سری به کلیسا زد، وقتی وارد تـالار کلیسا شد، نزدیک بود قلب کشیش از کار بیافتد. سقف کلیسا چکه کـرده بود و در نتیجه بخش بزرگی از کاغذ دیواری به اندازه ای حدود 6 متر در 5/2 متر از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود. کشیش در حالیکه همه خاکروبه های کف زمین را پاک می کرد، با خود اندیشید که چاره ای جز به عقب انداختن برنامه شب کریسمس ندارد. در راه بازگشت به خانه دید که یکی از گاه های محلّه، یک حـراج خیریه برگزار کرده است. کشیش از اتومبیلش پیاده شد و به سراغ حـراج رفت. در بین اجناس حراجی، یک رومیزی بسیار زیبای شیری رنگ دستبافت دید که به طرز هنرمندانه ای روی آن کار شده بود. رنگ آمیزی اش عالی بود. در میانه رو میزی یک صلیب گلدوزی شده به چشم می خورد. رومیزی درست به اندازه سوراخ روی دیوار بـود. کشیش رومیزی را و به کلیسا برگشت . حالا دیگر بارش برف آغاز شده بود. زن سالمندی که از جهت رو به روی کشیش می آمد دوان دوان کوشید تا به اتوبوسی که تقریباً در حال حرکت بود برسد، ولی تلاشش بی فایده بود و اتوبوس راه افتاد. اتوبوس بعـدی 45 دقیقه دیگر می رسید. کشیش به زن پیشنهاد کرد که به جای ایستادن در هوای سـرد به درون کلیسا بیاید و آنجا منتظر شود. زن دعوت کشیش را پذیرفت و به کلیسـا آمـد و روی یکی از نیمکت های تالار نیایش نشست. کشیش رفت نردبان را آورد تا رومیـزی را روی دیوار نصب کند. پس از نصب، کشیش نگاه رضایت مندانه ای به پرده آویخـتـه شـده کرد، باورش نمی شد که این قدر زیبا باشد. کشیش متوجه شد که زن به سوی او می آید. زن پرسید: این رومیزی را از کـجا گرفته اید؟ و بعد گوشه رومیزی را به دقت نگاه کرد. در گوشه آن سه حـرف گلدوزی شده بود. این ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگی او بودند. او 35 سال پیش این رومیزی را در کشور اتریش درست کرده بود. وقتی کشیش برای زن شرح داد کـه از کجا رومیزی را ه است. باورکردنش برای زن سخت بود. سپس زن برای کشیش تعریف کرد که چگونه پیش از جنگ جهانی دوم، او و شوهرش دراتریش زندگی خوبی داشتند، ولی هنگامی که هیتلر و نازی ها سر کار آمدند، او ناچار شد اتریش را ترک کند. شوهرش قرار بود که یک هفته پس از او، به وی بپیوندد ولی شوهرش توسط نازی ها دستگیر و زندانی شد و زن دیگر هرگز شوهرش را ندید و هرگز هم به میهنش برنگشت. کشیش می خواست رومیزی را به زن بدهد، ولی زن گفت: بهتر است آن را برای کلیسا نگه دارید. کشیش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبیل به خانه اش برساند و گفت این کمترین کاری است که می توانم برایتان انجام دهم. زن پذیرفت. زن در سوی دیگر شهر، یعنی جزیره استاتن زندگی می کرد و آن روز برای تمیز کردن خانه یک نفر به این سوی شهر آمده بود. شب کریسمس برنامه عالی برگزار شد. تالار کلیسا تقریباً پـر بود. موسیقی و روح حکمفرما بر کلیسا فوق العاده بود. در پایان برنامه و هنگام خداحافظی، کشیش و همسرش با یکایک میهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند، بسیاری از آنها گفتند که باز هـم بـه کلیسا خواهند آمد. وقتی کشیش به درون تالار نیایش برگشت مرد سالمندی را که در نزدیکی کلیسا زندگی می کرد، دید که هنوز روی نیمکت نشسته است. مرد از کشیش پرسید کـه این رومیزی را از کجا گرفته اید؟ و سپس برای کشیش شرح داد که همسرش سال ها پیش در اتریش که رومیزی درست شبیه به این درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو رومیزی عیناً شکل هم باشند. مرد به کشیش گفت که چگونه توسط نازی ها دستگیر و زندانی شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پیدا کند. پس از شنیدن این سخنان، کشیش به او یاد آور شد که هیچ رویدادی بی دلیل نیست و به مرد گفت: اجازه بدهید با ماشین دوری بزنیم و با هم گفت و گویی داشته باشیم. سپس او را سوار اتومبیل کرد و به جزیره استاتن و خانه زنی که سه روز پیش او را دیده بود، برد. کشیش به مرد کمک کرد تا از پله های ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتی جلوی درآپارتمان زن رسید، زنگ در را به صدا درآورد. وقتی زن در را باز کرد، صحنه دیدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدنی بود. آنچه خواندید یک داستان واقعی بود که توسط کشیش راب رید گزارش شده است.


کریمی مشاور بیمه

جوانی می خواست زن بگیرد. به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد و گفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است. پیرزن گفت: اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود. جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد. پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است؛ اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد. جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است. پیرزن گفت: درست است، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد. جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است. پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی، خرج برایت نمی تراشد. جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد. پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.


کریمی مشاور بیمه

ماجرایی که برایتان می نویسم مربوط است به دهها سال قبل که طی آن، پدربزرگ پدربزرگم مرد و زنده شد! محمد علی یک انسان خوب و با تقوا بود که تمام زندگی اش برای مردم و مخصوصاً هم ولایتی هایش آموزنده و پر از درس بود! آن روزها به خاطر نبودن وسایل نقلیه، غیر از الاغ و گاری، اگر کسی راهی دیار امام رضا (ع) می شد، چنان اعتباری پیدا می کرد که می توان گفت مشهدی شدن آن روزها دست کمی از حاجی شدن امروز نداشت! به همین خاطر هم محمد علی وقتی بعد از مرگ پدرش چندین قطعه زمین و دهها گوسفند و بز به ارث برد، از آنجایی که مردی مومن بود، به اندازه ای که زن و فرزندانش لازم داشته باشند برایشان زمین و مال و احشام گذاشت و سپس با فروختن بقیه ارث پدریش، راهی مشهد مقدس شد. او بعد از آمدنش از سرزمین امام غریب تبدیل به انسان مومنی شد که تمام اهالی به نامش قسم می خوردن و حاضر بودن پشت سرش نماز بخوانند! همان طوری که گفتم مشهدی محمد علی مرد پرهیزگاری بود و هیچ کس از او خطا و گناهی به یاد نداشت. او هر چه پیرتر می شد بیشتر خدا ترس می شد! از جمله کارهایش این بود که هر کس در ولایت ما و یا سایر روستاها فوت می کرد، او حتماً خودش را به مراسم کفن و دفن می رساند و طبق رسمی که در گذشته خیلی مرسوم بود و در زمان حال هم بعضی ها آن را انجام می دهند، قبل از اینکه میت را در قبر بخوابانند، مشهدی محمد علی به درون قبر می رفت و به اندازه خواندن یک فاتحه داخل قبر می خوابید و اعتقاد داشت که: هر کس در زمان حیاتش داخل قبر بخوابد، بعد از مرگ دچار تنگی قبر نمی شود. اما مشکل بزرگ این بود که هر بار محمد علی این کار را می کرد، تا چند روز و حتی چند هفته، فقط اشک می ریخت و برای آمرزش خود طلب بخشش می کرد و می گفت: نمی دانم چرا از مرگ می ترسم. این در حالی بود که همه می دانستند مشهدی محمد علی انسان بسیار پاک و مومنی است. تا اینکه سرانجام خداوند ترس او را از مرگ از بین برد. لحظات پس از مرگ قربانعلی که یکی از چوپانان قدیمی روستا بود، به رحمت خدا رفته بود و تمام اهالی هنگام به خاک سپردنش حاضر بودند که طبق معمول مشهدی محمدعلی سوره الرحمن را قرائت کرد و رفت داخل قبر دراز کشید و اهالی هم فاتحه ای خواندند و منتظر ماندند تا پیرمرد مومن از داخل قبر بیرون بیاید. اما نیامد. ابتدا فکر کردند محمد علی دعایش طول کشیده، اما وقتی دیدند جواب کسی را نمی دهد، با عجله درون قبر پریدند و. ناگهان صدای فغان و روستایی ها به آسمان رفت، چرا که محمد علی مرده بود! فاجعه خیلی بزرگ بود، نه فقط به این خاطر که مشهدی آدم خوبی بود بلکه چون تا آن روز چنین اتفاقی رخ نداده بود همه گیج و منگ شده بودند. بعضی ها می گفتند: حالا که محمد علی داخل قبر مرده، هم این جا دفنش کنید. اما بزرگان ده نظر مردم را رد کردند و گفتند: میت باید شسته و کفن بشه. این طوری بود که مردم جنازه مشهدی را روی دست به غسالخانه بردند. ناگفته نماند که به همین سادگی نیز حکم مرگ پیرمرد صادر نشد، چرا که هشت یا نه نفر از مردان با تجربه روستا از جمله کدخدا که بسیار مرد دنیا دیده ای محسوب می شد نبض او را گرفتند و قبلش معاینه کردند و همه گفتند: خدا مشهدی محمد علی را بیامرزد. خلاصه حدود یک ساعت طول کشید تا محمد علی را از قبرستان به غسالخانه بردند و او را روی تخت مخصوص غسالخانه خواباندند و همان طور که مردم دعا می خواندند و زن و فرزندانش اشک می ریختند، شروع کردند به شستن تن و بدن و. ناگهان مشهدی محمد علی نفس پر صدایی را از سینه بیرون داد که در نتیجه تعداد زیادی از مردم جیغ کشیدند و از ترس گریختند و حتی دو، سه نفر هم بی هوش شدند، اما محمد علی پس از اینکه چند بار سرفه کرد، نیم خیز شد و نگاهی به اطرافش انداخت و بعد از اینکه صلوات فرستاد، لبخندی بر لب نشاند و گفت: خدا شکرت. پس از آن واقعه، مشهدی محمد علی هراز گاهی آن کار را تکرار می کرد و درون قبر می خوابید، اما دیگر از مردن هراسی نداشت! چرا که مشاهداتش را در زمان مردن این روایت می کرد: اگر ببینید چه فرشته های مهربانی به استقبالتان می آیند و اگر باغ بهشت را به چشم نظاره کنید و اگر ببینید که خانه آخرتتان چقدر قشنگ است، هرگز از مرگ نخواهید ترسید! به خدا دنیا ارزش دل بستن ندارد، دل کسی را نشکنید و به همه خوبی کنید. هیچ عمل نیکی بی جواب نمی ماند. مشهدی محمد علی اینها را می گفت و گریه می کرد.


کریمی مشاور بیمه

آخرین دقایق کلاس است و دانشجویان منتظر به پایان رسیدن درس. در کلاس بسته است و صدای استاد بین چهار دیواری پژواک بر می دارد، ناگهان لرزش خفیفی ساختمان را فرا می گیرد و یکی از دانشجوهای پسر که ادعاهایش همه را کشته، یک مرتبه وحشت زده می شود و مثل گلوله طول کلاس را طی و در را باز می کند و همان طور که فریاد می زند «زلزله» به سرعت فرار می کند. بقیه دانشجو ها هم ترسیده اند و هم بهت زده شده اند، یکی دو نفر نیم خیز هم می شوند و . اما ناگهان صدای کامیونی از کوچه بغل ساختمان دانشگاه می گذرد به گوش می رسد و ساختمان باز هم می لرزد، بچه ها می زنند زیر خنده. دانشجوی پر ادعا بر می گردد. از خجالت سرخ شده و برای اینکه با کسی حرف نزند می رود ته کلاس می نشیند. چند دقیقه بعد ساختمان کاملاً می لرزد. این بار استاد هم مثل دانشجویانش می گریزد. دانشجوی پر ادعا می خندد . اما این بار واقعا زلزله بود و در این میان فقط یک دانشجو در زلزله کشته شد. یک دانشجوی پر ادعا.


کریمی مشاور بیمه

هیچ امیدی به بهبود وضع زندگیش نداشت و فقط خوشحال بود که زنش با همه سختی ها و بی پولی هایش می سازد و . تا اینکه یک روز صبح وقتی از جلو بانک سر میدان می گذشت، این متن را روی پارچه ای زرد خواند: « آقای فرید . ، مشتری این شعبه، برنده جایزه یک میلیارد ریالی .» چنان ذوق زده شد که نمی دانست چه کند، اما قبل از رفتن به بانک راهی خانه شد و خبر را به زنش داد تا او هم خوشحال شود و . اما خوشحالی زن کوتاه بود، چرا که شوهرش فکرهای جدیدی در سر داشت و با یک بهانه، همه چیز را به هم ریخت و به زنش گفت: « با این ثروتی که من دارم باید از یک خانواده پولدار بالای شهر زن جدید بگیرم و .» زن بیچاره معطل نکرد و به خانه پدر رفت. مرد نیز که احساس راحتی می کرد به سوی بانک راه افتاد و . ببخشید آقای .، شما تابلو را خوب نگاه کنید، نوشته «فربد» نه فرید! این را کارمند بانک گفت و فرید به زن کهنه اش می اندیشید.


کریمی مشاور بیمه

دو برادر دوقلو بودند که به سختی می‌شد آن دو را از یکدیگر تشخیص داد. این دو برادر سال‌ها پیش خانواده خود را از دست داده بودند. یکی صاحب چند گاه زنجیره‌ای بزرگ طراحی و لباس در سراسر دنیا بود و آن دیگری صاحب یک تعمیرگاه بی‌رونق در گوشه‌ای دورافتاده از شهر بود. در یک سفر که با هم داشتند، بر اثر حادثه‌ای، هر دو حافظه خود را از دست دادند و پس از چند ماه درمان ناموفق در برگرداندن حافظه، در تشخیص هویت واقعی آنان اشتباه شد. او که فقیرتر بود را به عنوان صاحب چندین گاه بزرگ به دفتر کارش بردند و دیگری را که در حقیقت همان ثروتمند بود، به عنوان تعمیرکار فقیر به دوستان تعمیرگاهی‌اش سپردند. یک سال گذشت. آن دو نفر هنوز هم حافظه خود را به دست نیاورده بودند. در واقع تا آخر عمر نمی‌توانستند گذشته خود را به یاد آوردند. برادری که صاحب ثروتی عظیم شده بود، ذهنی بی‌برنامه و نامرتب داشت و در عرض کمتر از یک سال با بی‌نظمی و بی‌فکری همه دار و ندارش را از دست داد و صاحب گاه کوچکی در حومه شهر شد. برادر ثروتمندی که فقیر شده بود در عرض یک سال همان تعمیرگاه ضعیف حومه شهر را به بزرگ‌ترین مجموعه تعمیر و تنظیم خودرو در سراسر کشور تبدیل کرد و تصمیم داشت یک مجموعه زنجیره‌ای از خدمات و پشتیبانی خودرو را برای چندین خودروساز در چندین کشور برپا سازد. دوقلوهای همسان ویژگی‌های فردی متفاوتی داشتند که می‌توانست یکی را از اوج بدبختی به ثروت تضمینی برساند و آن دیگری را از بهترین موقعیت به وضعیت یک فرد مسکین و درمانده با درآمد کم تنزل دهد. نکته! خیلی‌ها گمان می‌کنند چاره کار آنها فقط سرمایه اولیه زیاد است و حمایت و پشتیبانی بی قید و شرط از سوی دیگران. متأسفانه هنوز هم کم نیستند کسانی که گمان می‌کنند پول و سرمایه به تنهایی خوشبختی می‌آورد. البته فکر، نظم و برنامه‌ریزی هم بدون پول و ثروت به هیچ جا نمی‌رسد.


کریمی مشاور بیمه

در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه ای از جیب خود بیرون آورد. رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا می اندازم، اگر رو بیاید پیروز می شویم و اگر پشت بیاید شکست می خوریم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند! پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: قربان، شما واقعاً می خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟ فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود! نکته! هرگز اجازه ندهید هیچ کسی، تحت هیچ شرایطی، با گفته های مایوسانه و دلسرد کننده خود، رنگ بیمار نا امیدی و یاس را به شما نشان دهد! همیشه در حفظ روحیه شاد خود و عزیزانتان به جد تلاش کنید! تا زمانی که امید در دلهاتان زنده است، هیچ نیرویی توان نابودی خوشبختی تان را ندارد. ضعف روحی و ترس و افسردگی، بهترین وسایلی هستند که نیروهای منفی می توانند با آنها، بر مردمان غلبه کرده و آنها را بازیچه و فرمانبردار خود سازند. پس قوی باشید!!!


کریمی مشاور بیمه

شخصی به یکی از موسسات همسریابی مراجعه کرد و گفت: “من به دنبال یک همسر می گردم. لطفاً به من کمک کنید تا همسر مناسبی پیدا کنم.” مسئول مربوطه پرسید: لطفاً خواسته های خودتان را بگویید. - “خوشگل، مودب، شوخ طبع، اهل ورزش، با معلومات، خوب آواز بخواند، در تمام ساعاتی از روز که در خانه هستم و بیرون نرفتم بتواند من را سرگرم کند، وقتی به همدم احتیاج دارم برای من داستان های جالبی تعریف کند و هر وقت که خواستم استراحت کنم ساکت باشد. مسئول موسسه با دقت به حرف های او گوش کرد و در پاسخ گفت: فهمیدم. شما به تلویزیون احتیاج دارید!! نکته! مثلی هست که می گوید: زوج بی نقص از یک زن کور و یک مرد کر درست شده است، زیرا زن کور نمی تواند خطاهای شوهر را ببیند و مرد کر قادر به شنیدن غرغرهای زن نیست. بسیاری از زوج ها در مراحل اول آشنایی کور و کر هستند و رویای یک رابطه بی نقص را می بینند. بدبختانه، وقتی هیجان های اولیه فرو می نشیند، بیدار می شوند و متوجه می شوند که ازدواج به معنی بستری از گل های رُز نیست و آن زمان کابوس آغاز می شود.


کریمی مشاور بیمه

راهبي در نزديکي معبد زندگي مي کرد. در خانه روبرويش، يک روسپي اقامت داشت! راهب که مي ديد مردان زيادي به آن خانه رفت و آمد دارند، تصميم گرفت با روسپی صحبت کند. - زن را سرزنش کرد: تو بسيار گناهکاري! روز و شب به خدا بي احترامي مي کني. چرا دست از اين کار و گناه کبیره نمي کشي؟ چرا کمي به زندگي بعد از مرگت فکر نمي کني …؟! زن به شدت از گفته هاي راهب شرمنده شد و از صميم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنين از خدا خواست که راه تازه اي براي امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه ديگري براي امرار معاش پيدا نكرد بعد از يک هفته گرسنگي، دوباره به روسپيگري پرداخت. اما هر بار که خود را به بيگانه اي تسليم مي کرد، از درگاه خدا آمرزش مي خواست . راهب که از بي تفاوتي زن نسبت به اندرز او خشمگين شده بود، فکر کرد: از حالا تا روز مرگ اين گناهکار، مي شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!! و از آن روز کار ديگري نکرد جز اين که زندگي آن روسپي را زير نظر بگيرد. هر مردي که وارد خانه مي شد، راهب ريگي را در ظرفی می ریخت و ریگی را بر ريگ هاي ديگر مي گذاشت .مدتي گذشت . راهب دوباره روسپي را صدا زد و گفت: اين کوه سنگ را مي بيني؟ هر کدام از اين سنگها نماينده يکي از گناهان کبيره اي است که انجام داده اي. آن هم بعد از هشدار من! دوباره مي گويم: مراقب اعمالت باش! زن به لرزه افتاد. فهميد گناهانش چقدر انباشته شده است. به خانه برگشت. اشک پشيماني ريخت و دعا کرد: پروردگارا کي رحمت تو مرا از اين زندگي مشقت بار آزاد مي کند؟ خداوند دعايش را پذيرفت. همان روز، فرشته ي مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا، از خيابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد . روح روسپي، بي درنگ به بهشت رفت. اما شياطين، روح راهب را به دوزخ بردند!! در راه، راهب ديد که بر روسپي چه گذشته و شِکوه کرد: خدايا، اين عدالت توست؟ من که تمام زندگي ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام، به دوزخ مي روم و آن روسپي که فقط گناه کرده، به بهشت مي رود؟! يکي از فرشته ها پاسخ داد: " تصميمات خداوند همواره عادلانه است تو فکر مي کردي که عشق خدا فقط يعني فضولي در رفتار ديگران و اینکه برای رفتار آنها به قضاوت بنشینی!! هنگامي که تو قلبت را سرشار از گناه فضولي مي کردي، اين زن روز و شب دعا مي کرد. روح او پس از گريستن، چنان سبک مي شد که توانستيم او را تا بهشت بالا ببريم. اما آن ريگ ها چنان روح تو را سنگين کرده بودند که نتوانستيم تو را بالا ببريم !!! نتیجه داستان برخی از ما چنان خود را بی گناه و پاک می دانیم که در مقابل هر کلام یا عملی که به نظرمان خلاف شرع بیاید، به دیگران تهمت کفر می زنیم! بهتر است هرگز دیگران را قضاوت نکنیم و فقط سعی کنیم تا اگر کاری از دستمان برای رضای خدا بر می آید، در جهت فرااهم کردن امکانات رفاه برای همنوعانمان تلاش کنیم تا ریشه فقر کنده شود.


کریمی مشاور بیمه

در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار می گیرد. روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی می کرد. او را به کناری بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره می کنند و به تو و حرفها و کارهایت می خندند، از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت: «مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه می توانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟» جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد! دوباره از او پرسیدم: قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن گفت: قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن می کردند. پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاکسپاری، بدون گریه هم می شود؟ جواب داد: «مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟


کریمی مشاور بیمه

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه gigr دانلود آهنگ بی کلام پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان akhbar tecnolozh12 "واله خاموش" دانلود فیلم ایرانی مجازی سازی و رایانش ابری جراحی بینی,جراحی فک و صورت,جراحی زیبایی در تهران naslebartar انتظار فانتزی